نگاهی به فیلم احتمال باران اسیدی»
مرد سالخورده ای تنها بعد از بازنشستگی، احساس پوچی و بی حوصلگی میکند.روزهای متوالی را در تنهایی و با انجام دادن اعمال تکراری سپری میکند. از نانوایییک عدد نان هر روزه خود را میخرد، چیزکی میخورد و تا غروب در ایوان خانه اش مینشیند و به اطراف نگاه میکند. سپس به رختخوابش میرود تا فردا صبح، روزی مشابهروزهای دیگر سپری کند. یک روز تصمیم می گیرد به سراغ یکی از دوستان قدیمی اش برودکه سالها از او بی خبر است. برای یافتن دوست قدیمی باید به شهر تهران سفر کند.»
موقعیت توصیف شده در جملات بالا را تصور کنید. چشمهایتان را ببندید و کمی فکرکنید. چه تصویری در ذهنتان تداعی میشود؟ احتمالا شما را یاد آشنایی نمی اندازد؟مثلا پیرمرد همسایه ای که بعد از فوت همسرش، در خانه کوچک خود تنها زندگی میکند واگر فرزندی داشته باشد احتمالا در خارج کشور اقامت دارد؛ یا مرد میانه سالی که -شاید به خاطر کار - جدا از خانواده - اگر خانواده ای داشته باشد - و در شهری غریبزندگی میکند. چه احساسی به شما دست میدهد؟ احتمالا حوصله تان سر میرود؛ نه سرگرمیو تفریحی؛ نه پارک و سینمایی؛ و نه دور همی های خانوادگی یا دوستانه ای. حالا تصورکنید که همین موقعیت آشنا را بخواهید در سینما و بر پرده سینما ببینید. اگر جزوکسانی باشید که تماشای ( بخوانید تحمل) آثار روشنفکرانه (بخوانید روشنفکرنما) باریتم کند و نماهای کشدار و روایت و تحت عنوان دهان پرکن مینی مالیسم، رامایه فخر و مباهات می دانند، احتمالا به استقبال این فیلم خواهید رفت. در غیر اینصورت و با توجه به سابقه ای که از سینمای هنری در قالب - متأسفانه - مرسومضدسرگرمی اش سراغ دارید، احتمالا قید تماشای آن را می زنید.
اما نکته بدیهی اما مغفول مانده در اینجاست، که واقعیت زندگی با واقعیت درسینما همخوانی ندارد. نمی توان جستارهایی از زندگی واقعی را در تطابق نعل به نعلبا واقعیت در قاب سینما قرار داد و اسمش را گذاشت برشی از زندگی». نمی توان همچونوارهول در فیلم خواب، قریب به شش ساعت از خوابیدن یک فرد را صرفا به تصویر در آوردو اسم آن را سینما گذاشت. در سینما قواعد درام، روایت، ریتم و. واقعیت را میسازد. مجموعه قواعدی که می بایست ابتدا به کمک آن، زندگی واقعی را با تمام کلیات وجزئیاتش، دراماتیک ساخته و پس از آن به تصویر در آورد. و این امر جز از طریق اخلالدر روند عادی امور زندگی صورت نمی پذیرد.
موقعیت داستانی ابتدای متن، طرح اولیه داستان فیلم احتمال باران اسیدی است.منوچهر رهنما کارمند بازنشسته اداره دخانیات است که پس از سی سال تنهایی و دمخوربودن با کارش، پس از بازنشستگی خود را تنهاتر از همیشه می بیند و تصمیم می گیرددوست قدیمی اش، خسرو دوانی را بازیابد. تصمیم منوچهر علیرغم این که در وهله نخستناگهانی و غیر منتظره به نظر میرسد، با مناسبات رفتاری یک فرد تنها با موقعیت اوهمخوانی دارد. یک مرد تنها حتی با وجود نظم برنامه ریزی شده در زندگی روزمره وداشتن رفتارهای اتوکشیده ای چون منوچهر، گاهی تصمیم های ناگهانی و متفاوت با عادتهای روزمره اش می گیرد. در مورد منوچهر که با از دست دادن تنها انگیزه باقی ماندهبرای سپری کردن روزهای یکنواختش به دنبال بهانه و هدف می گردد، این تصمیم منطقیاست. به ویژه آن که در ادامه به شکل ارتباط او با خسرو پی می بریم و دراماتیک بودنتصمیم منوچهر نیز مشخص میشود.
فیلم در ده دقیقه نخست پایه داستانش را پی می ریزد. زمانی مناسب که بادستورالعمل جذب مخاطب در ده دقیقه نخست فیلمنامه همخوانی دارد. اولا با شخصیت آشنامی شویم؛ مرد تنها و مبادی آداب که نظم مشخصی در امور روزمره اش دارد. ثانیا فضایسرد فیلم با نورپردازی تیره و رنگ غالب آبی، تم فیلمنامه یعنی تنهایی را و به تبعآن چگونگی مواجهه با اثر را تعریف میکند. نوع تقطیع و طول نماهای پشت سر هم در اینده دقیقه علاوه بر این که در معرفی شخصیت و ترسیم فضای داستان موثر عمل میکند، ازریتم کند و نماهای طولانی پرهیز میکند. از طرفی با لحن طنز ظریفی که در روایت خودبه کار می گیرد، پیش فرض های مواجهه با یک اثر کشدار و کسل کننده را در هم میشکند. نشانه های این لحن طنز را در مواجهه با همکاران سابق منوچهر می توان دید، کهبرای بیرون راندن منوچهر، صندلی او را از دفتر کارش خارج کرده اند اما او باز همصندلی می آورد و به عادت همیشگی خود پرونده ها را باز و بررسی میکند. ارتباطمنوچهر با پاچال دار نانوایی و حتی خلوت منوچهر در خانه خود نیز وجهی طنزآمیز دارد. بی حوصلگی اش از برنامه های تلویزیون و ایستادن مقابل ماشینلباسشویی و نگاه کنجکاوانه اش به حرکت لباس ها، نمونه هایی از لحن طنز ظریفی استکه بدون خودنمایی در روایت شکل میگیرد.
در حدود دقیقه ده منوچهر تصمیم به سفر میگیرد؛ سفری که پیرنگ داستان را میسازدو نظم روزمره زندگی منوچهر را بر هم میزند. سفر او برای یافتن خسرو به معبری برایگذر از خویش و جستجو در نفس بدل میشود. مکث منوچهر پیش از ترک خانه و بستن در اتاق– که قاب عکسی قدیمی روی رف در آن خودنمایی میکند – نشانه دستنهادن از گذشته خود و آماده شدن برای آغاز سفر است.
نویسندگان فیلم با چیدمان درست اتفاقات، با حوصله و البته بدون طول و تفصیل،در حدود دقیقه بیست بستر آشنایی منوچهر با مهسا و کاوه را شکل میدهند. در یک هتلکه بیشتر به مهمان پذیر شبیه است، منوچهر با کاوه (مسئول پذیرش) و مهسا (دوستکاوه) آشنا میشود. مکانی که در راستای درونمایه اهمیت تماتیک مییابد. هتل/ مهمانپذیر در ذات خود ناپایدار است. ایستگاهی است برای توقف، و نه منزلگاهی با ثبات.آدمها در این مکان ماندگار نمیشوند (حتی اخراج کاوه از هتل که در پایان فیلم رقممیخورد، دلالت بر همین ناپایداری دارد)، چند صباحی را گرد هم میآیند و سپس هرکدام سوی مقصد خویش میروند. از اینجاست که قراردادی میان روایتگر و مخاطب ایجادمیشود، مبنی بر این که در این سفر نباید انتظار تحولی شگرف را داشت، و یا درجستجوی دنیایی متفاوت با درونیات منوچهر (شخصیت اصلی) بود. آن چه اهمیت مییابدمواجهه با شخصیتها و درک دنیای درونشان است، که از طریق تعاملات میان آنها حاصل میگردد.
مهسا و کاوه مثلمنوچهر تنها هستند. مهسا که بزرگش و جدا از پدر و مادرش زندگی میکند، مدتیرا به بهانه گذراندن دوره درمانش در کلینیک، خارج از خانه سپری میکند. در حالی کهاز کلینیک فرار کرده و در مهمان پذیری که کاوه مسئول پذیرش آن است، اقامت دارد.کاوه که از دوستان دوره دانشگاه مهسا بوده، جوان افسرده ای است که قید همه چیز رازده و زندگی بی خیالی را تجربه میکند.
داستان ارتباطاین سه نفر، تصویرگر تنهایی عمیقی است که دو نسل کاملا متفاوت را کنار هم مینشاندو بدون تأکید بر سویه های تاریک آن، به واکاوی تنهایی جهان شمول انسان میپردازد واز خلال آن به گذرا بودن عمر دلالت میورزد. منوچهر، مهسا و کاوه چون آینه هاییمقابل یکدیگر به نظاره مینشینند؛ منوچهر گذشته خود را در شمایل مهسا و کاوه میبیند– علیرغم نگاه گذشته پرست کههمواره نسل های پیشین را ارج مینهد و به نسل جدید به عنوان یک نسل مصرف گرایواخورده به دیده تحقیر مینگرد، در اینجا فارغ از نگاه نوستالژیک به انسان بصورتفرازمانی و فرامکانی نظر میکند – و مهسا و کاوه تصویر آینده خود را در منوچهر جستجو میکنند.اما در این تقابل نه نگاه منوچهر به گذشته است و نه مهسا و کاوه نظر به آیندهدارند، بلکه هر سه نفر در زمان حال و در پیله تنهایی خود وامانده اند.
در حدود نیمه داستان و پس از پذیرش منوچهر در ایفای نقش دایی مهسا، ارتباط صمیمانهمیان منوچهر با مهسا و کاوه شکل می گیرد. صحنه شام چهارنفره (همراه با سرایدار) دررستوران هتل/ مهمان پذیر اهمیت ویژه ای در روایت مییابد. ضمن آن که ارتباطصمیمانه منوچهر با مهسا و کاوه چفت و بست محکم تری مییابد و زمینه جستجوی تازه سهنفره در پی خسرو را فراهم میکند، وجه طنز تلخ و آیرونیکی دارد که در ادامه همانظرافت لحن شوخ اثر بر تنهایی ذاتی انسان صحه میگذارد. گفتگوی مهسا و کاوه دربارهدوستان فیسبوکی از جنس همین ظرافت است که با مقایسه مجازی و واقعی بودن روابطدنیای مجازی و واقعی، در نهایت از سوی مهسا عنوان میشود : همین دوستای واقعی وقتیبمیری هم خبری ازت نمیگیرن» (نقل به مضمون). این طنز تلخ با بهت و حیرت منوچهر ازساز و کار شبکه های مجازی جدید ادامه مییابد و وقتی در صحنه ای میگوید :تویفومن یه دوست دارم. بسه برام» بیشتر به عمق این تنهایی پی میبریم. صحنه شام درمهمان پذیر میتواند نقطه میانی مناسبی در روایت محسوب شود. به این دلیل که علاوهبر همدلی شخصیتها و وجوه طنز آن، با نزدیک شدن به آنها، شخصیت و نوع رابطه شان بایکدیگر را برای مخاطب ملموس و روشن میسازد. از نحوه آشنایی مهسا و کاوه در دانشگاه،و با توجه به سکانس های پیش و پس از آن در مییابیم که ارتباطشان از جنس علایقمعمول دختر و پسر که ریشه در احساسات جنسی عاطفی دارد نیست. بلکه نوع دلبستگیمخصوص خود را دارند که بیشتر برآمده از احساس تنهایی مشترکشان است. از تلاش هایمهسا برای پیدا کردن خسرو در فیسبوک و نشاط و شادابی اش، به روحیه امیدوارانه و حسمسئولیت پذیری اش پی میبریم. اما کاوه بر خلاف مهسا بی حوصله و دچار رخوت است.حوصله تمام کردن جملاتش را ندارد و گاهی نیمه تمام میگذاردشان. از داوطلب شدنشبرای رفتن به مریخ میگوید و برایش همین کافی است که پایش روی زمین نباشد».
پس از صرف شام با جستجوی سه نفره شان در پی خسرو همراهمیشویم. و اینجاست که منوچهر پرده از نوع ارتباطش با خسرو برمیدارد. ارتباطیصمیمانه که تحت تأثیر یک ارتباط عاشقانه قرار گرفته و سالها دوری از پی آن بههمراه داشته. حالا آن قاب عکس ابتدای فیلم معنا مییابد. هرچند نمیتوان با قطعیتگفت که تصویر درون قاب متعلق به چه کسانی است، اما آن چه مشخص است، عامل پیوندمنوچهر و خسرو با گذشته، گذشته ای در ابهام، به حساب میآید. منوچهر در این فصل ازداستان راز تنهایی اش را برملا میسازد تا شاید از بار سنگین غم تنهایی اش کم کند.و درست در همین نقطه است که درد عمیق تنهایی میان نگاه های مهسا و منوچهر رد و بدلمیشود. جایی که به درک یکدیگر میرسند.
یکی از صحنه های مهم فیلم در بالکن رقم میخورد. جایی کهاوج یلگی و بی خیالی کاوه را در گفتگویش با منوچهر میتوان مشاهده کرد. جایی که دونفری گراس مصرف کرده اند، روی بالکن دراز کشیده اند و از تنهایی حرف میزنند. وادادگی این دو به هنگام صحبت از تنهایی خود، در ترکیب با تصویر وارونه شان، خندههای بی قید و رهای کاوه، و گیجی منوچهر در اثر مصرف مواد مخدری که برای نخستین باراو را از چارچوب نظم و قید و بندهای همیشگی اش رهانده، یک کمدی تراژیک میسازد کهلبخندی تلخ به لبمان مینشاند.
در ادامه موقعیت نشستن این سه نفر در سالن انتظاربیمارستان، ترکیب تصویری هوشمندانه ای متناسب با ویژگی های شخصیتی آنها میسازد؛کاوه شل و وارفته، منوچهر شق و رق و مهسا کمی نگران موقعیت پیش آمده. پاسخ صریحمنوچهر در جواب دکتر مبنی بر این که مصرف مواد او را به این حال و روز انداخته،ماهیتی دوگانه دارد. از یک سو میتوان نشانی از سادگی و مقید بودن منوچهر در آنیافت، و از سوی دیگر پذیرش موقعیت جدید و رها از قید و بندهای زندگی روزمره اش رابه همراه دارد. در صحنه هایی که پس از آن میآید، با خنده های خود همراه شیطنت هایمهسا و کاوه میشود که در امتداد نمودار حرکتی (خط سیر تحولی) شخصیت منوچهر تغییرتدریجی مناسبی به نظر میرسد.
اما نمودار حرکتی مهسا و کاوه بیش از آن که تغییر ارزشیرا در شخصیت آنها نشان دهد، تغییر موقعیت آنها را به تصویر میکشد. مهسا که باحضور منوچهر نسبت به موقعیت خود با امید و مسئولیت پذیری بیشتری رفتار میکند، پیشاز آشنایی با منوچهر نیز همین وجه اخلاقی و مسئولیت پذیر خود را دارد، که این وجهشخصیتی را در رفتارش در قبال پرتاب زباله جوان در خیابان میتوان دید. یا درمسئولیت پذیری اش نسبت به خواسته منوچهر برای یافتن پشه کش.
کاوه هم در پایان همان نگاه تلخ را دارد. هنوز هم میخواهدبرود مریخ تا خود را از بند زمین و مناسبات پیچیده آن خلاص کند (که یک شوخی فانتزیاما تلخ و گزنده است). سیگار میکشد چون در روزهای انتظار میچسبه». اما خودش همنمیداند باید منتظر چه چیزی باشد. اما آن چه برای کاوه عوض میشود یک احساس است؛حس دلتنگی. پوریا رحیمی سام که در طول روایت فیلم با لحن خسته و شوخی های بامزهخود توانسته بی تفاوتی و بی خیالی شخصیت کاوه را به درستی ترسیم کند، در پایانهنگام جدایی و خداحافظی، دلتنگی را در نگاه خسته اش جلوه گر میسازد. گویی دلش نمیخواهداین روزهای خوشی سه نفره شان تمام شود. همان طور که منوچهر و مهسا هم نمیخواهند.
منوچهر به نقش جدید خود عادت کرده و دلش نمیخواهد ترکشکند. برای کلینیک روانی نقش دایی مهسا را بازی میکند تا اجازه ترخیصش را بگیرد.برای رئیس مهسا نقش دایی را بازی میکند تا طلب او را وصول کند. و برای مادربزرگمهسا نقش پزشک را بازی میکند. وقتی به مادربزرگ میگوید :خوش به حالتون که کسیرو دارین. خیلیا همینشم ندارن» و وقتی به مهسا میگوید :ممنونم که از مردن نجاتمدادین» با مکث پیش از رفتنش همراه میشود. مهسا هم وقتی به منوچهر میگوید :برودیگه» خیسی بغض در چشمهایش پیداست. این خداحافظی برای هر سه نفر سخت است. در نمایدرخشان خداحافظی منوچهر و مهسا از کاوه که پای پله های هتل صورت میگیرد، شاهد گذرآدمها هستیم و سه آدم تنها، که گمگشته در میان این شلوغی از هم جدا میشوند تا بازدر جزیره تنهایی خود به زندگی ادامه دهند. چه ترکیب تصویری طنزآمیز و تلخی!
همانطور که پیش از این اشاره شد، هیچ چیز پایدار نیست.همه دوباره تنها میشوند. منوچهر از زیر سایه گذشته که همیشه همراه او بوده رهامیشود و بدون دیدن خسرو به شهر خود باز میگردد. کاوه از هتل اخراج میشود وهمچنان در انتظار مریخ باقی میماند. مهسا سرخورده از برقراری ارتباط عاطفی بادوست پسرش پیش مادربزرگش برمیگردد. اما در پایان آنچه برایشان باقی میماند لحظههای شاد و خوشی است که در کنار هم گذراندند. لحظه هایی که به منوچهر فهماند نبایددر حسرت گذشته ها زیست، و به مهسا و کاوه فهماند نباید دغدغه آینده نامعلوم راداشته باشند. غنیمت شمردن دم شاید مهمترین دستاورد این سه نفر باشد.
فیلم احتمال باران اسیدی» در یک نمای دور، از انتظارمنوچهر آغاز میشود و در یک نمای دور، از انتظار منوچهر به پایان میرسد. اما آنچه تغییر کرده همان مفهوم لذت بردن از لحظات است. منوچهر در پایان زیر باران میایستد.بدون چتر. او یاد گرفته که دیگر از زندگی نترسد. یاد گرفته که از خیس شدن نترسد وبه استقبال باران میرود. حتی اگر احتمال اسیدی بودن آن وجود داشته باشد.
درباره این سایت